داستان درباره ى زندگي يه دخترو پسره.. دو نفر آدم عادى كه زندگى اونهارو سر راه هم قرار ميده.. دو نفر از دو دنياى مختلف.. از دو شهر مختلف و با عقايد مختلف.. دونفر كه تقدير اونها با هم بودنه.. داستان از زبان هر دو نفر هست.. هم دختر و هم پسر.. دختر تنهاست و فقط خدا رو داره و پسر به ظاهر تنها نيست اما در باطن از همه تنها تره! ببينيم تقدير چطورى اين دو نفرو سر راه هم قرار ميده و چى ميشه!
امروزم مثل هر روز باز کلاسم تموم شدو باید برگردم خونه.
خونه ای که هیچ کس توش منتظرم نیست.
فقط منم و تنهایی. سال هاست تنها شدم.
همون موقع که اون فاجعه رخ داد…
همون سحری که منم مثل خیلی از بچه های شهرمون، بی سرپرست شدم.
تازه موقعیت من بهتر بود.
از آب و گل در اومده بودم، دانشجو بودم اونم دانشگاه دولتی تهران!
شایدم از بد شانسیم بود که مثل زهرای عزیزم، تو شهر خودمون قبول نشدم تا
منم مثل اونو خواهرو برادرمو بقیه ی هم کلاسی هام بمیرم…
شاید بخت با من یار نبود که همراه پدرو مادرم نرفتم…
موندمو تبعید دنیا شدم. تبعید این دنیای مزخرف…
بدون هیچ کس… حتی یک فامیل… فقط منم و خدای من!
خدای مهربونم که مصلحت دید من بمونمو زندگی کنم…
شاید تنهایی قسمتم بوده و از ازل تو برنامه ی زندگیم بوده…
وارد آپارتمان یا بهتر بگم، برج ده طبقه ی اجاره ایم میشم…
از در لابی وارد میشمو به مش سلیمون سلام می کنم…
با خوش رویی جوابمو میده… جلوی آسانسور می ایستم…
باز تو طبقه ی هفتم مونده! با نوک کفشم، به زمین ضربه میزنم…
صدای ملودی آسانسور شنیده میشه… سرمو بلند می کنم…
همزمان، آسانسورتوقف میکنه و درش باز میشه…
دختر خوش پوش و زیبایی از درش بیرون میاد…
اونقدر زیبا هست که محو زیباییش بشمو یادم بره باید وارد آسانسور بشم…
چشم های سبزشو به صورتم میدوزه و با لبخند پر عشوه ای نگاه ازم میگیره…
[ بازدید : 469 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]